سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درِ دانش را استوار کنید که در آن شکیبایی است . [عیسی علیه السلام]

آنچه باید بدانیم

 
 
کعبه(سه شنبه 86 مهر 24 ساعت 9:48 صبح )

به کعبه گفتم تو از خاکی، منم خاک،

چرا باید به دور تو بگردم ؟؟؟

ندا آمد تو با پا آمدی باید بگردی،

برو با دل بیا، تا من بگردم!!



 
امروز با حافظ(یکشنبه 86 مهر 22 ساعت 8:35 صبح )



 
خدا کجاست؟(سه شنبه 86 مهر 17 ساعت 2:43 عصر )

 

 

امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می‌کردم و امیدوار بودم که با من حرف بزنی،حتی برای چند کلمه،نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی‌ات افتاد،از من تشکر کنی.
اما متوجه شدم که خیلی مشغولی،مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی.وقتی داشتی این طرف و آن طرف می‌دویدی تا حاضر شوی فکر می‌کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی سلام اما تو خیلی مشغول بودی.

یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی. بعد دیدمت که از جا پریدی.خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی؛اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات با خبر شوی.

تمام روز با صبوری منتظر بودم.با اونهمه کارهای مختلف گمان می‌کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی.متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می‌کنی،شاید چون خجالت می‌کشیدی که با من حرف بزنی،سرت را به سوی من خم نکردی. تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری.بعد از انجام دادن چند کار،تلویزیون را روشن کردی.نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی؛ در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی‌کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری...باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی،شام خوردی؛ و باز هم با من صحبت نکردی.

موقع خواب...،فکر می کنم خیلی خسته بودی. بعد از آن که به اعضای خانواده ات شب به خیر گفتی، به رختخواب رفتی و فوراً به خواب رفتی.اشکالی ندارد.احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام. من صبورم،بیش از آنچه تو فکرش را می کنی.حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی.من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم.منتظر یک سر تکان دادن،دعا،فکر،یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد. خیلی سخت است که یک مکالمه یک طرفه داشته باشی.خوب،من باز هم منتظرت هستم؛سراسر پر از عشق تو...به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی.

دوست و دوستدارت: خدا

 



 
دریای خاطرات زمان(یکشنبه 86 مهر 15 ساعت 3:56 عصر )

 

 آهی کشید غم‌زده پیری سیپد موی،

افکند صبحگاه در آیینه چون نگاه

در لابه لای موی چو کافور خویش دید:

یک تار مو سیاه؛

در دیدگان مضطربش اشک حلقه زد

در خاطرات تیره و تاریک خود دوید

سی سال پیش نیز در آیینه دیده بود

یک تار مو سپید؛

 

در هم شکست چهره محنت کشیده‌اش،

دستی به موی خویش فرو برد و گفت: وای! ?

اشکی به روی آیینه افتاد و ناگهان

بگریست های های؛

دریای خاطرات زمان گذشته بود،

هر قطره‌ای که بر رخ آیینه می‌چکید

 

در کام موج، ناله جانسوز خویش را

از دور می‌شنید.

طوفان فرو نشست ... ولی دیدگان پیر،

می‌رفت باز در دل دریا به جست و جو...

در آب‌های تیره اعماق‌، خفته بود:

یک مشت آرزو !



 
مرا از خویش رها کن(یکشنبه 86 مهر 15 ساعت 10:53 صبح )

 

الهی، کوچه های دلم دلگیرند از سکوت، از تاریکی از غبار.
خدایا، می ترسم از این افتادنها و برنخاستن‌ها. می‌ترسم از خودم، از این تارها که وجودم را گرفته‌اند، می‌ترسم از اینکه رهایم کنی و به خویشم واگذاری.
یا لطیف، نور عنایتت را بر پنجره‌های غبارآلود دلم بتابان؛ سکوت لبهایم را فریاد بیاموز و نگاهم را باران.
دستان بسته‌ام را پرواز بیاموز تا کبوتران استغاثه‌ام آسمان حضورت را تجربه کنند. مرا از خویش رهایم کن و به خود بخوان. به خود بخوان و در خود بمیران.
الهی، سپاس تو را که با یادت آرام می گیرم و با نامت قدم بر می دارم. با تو می شود کوه‌ها را در نوردید و به قله‌های روشنایی رسید در جنگل‌های دور دست اتراق کرد و از چشمه های زلال برکت نوشید.
یا ستار، تویی که دامن آلوده ام را می بینی و رسوایم نمی کنی؛ تویی که پاهای فرسوده از گناهم را می‌شناسی و نمی‌شناسی؛ چه بگویم؟ که هر چه هست تو می‌دانی.



<      1   2      
 
لیست کل یادداشت های وبلاگ?
 




بازدیدهای امروز: 5  بازدید

بازدیدهای دیروز:9  بازدید

مجموع بازدیدها: 15495  بازدید


» ?پیوندهای روزانه «
» لوگوی دوستان من «
» فهرست موضوعی یادداشت ها «
» آرشیو یادداشت ها «
» اشتراک در خبرنامه «