آهی کشید غمزده پیری سیپد موی،
افکند صبحگاه در آیینه چون نگاه
در لابه لای موی چو کافور خویش دید:
یک تار مو سیاه؛
در دیدگان مضطربش اشک حلقه زد
در خاطرات تیره و تاریک خود دوید
سی سال پیش نیز در آیینه دیده بود
یک تار مو سپید؛
در هم شکست چهره محنت کشیدهاش،
دستی به موی خویش فرو برد و گفت: وای! ?
اشکی به روی آیینه افتاد و ناگهان
بگریست های های؛
دریای خاطرات زمان گذشته بود،
هر قطرهای که بر رخ آیینه میچکید
در کام موج، ناله جانسوز خویش را
از دور میشنید.
طوفان فرو نشست ... ولی دیدگان پیر،
میرفت باز در دل دریا به جست و جو...
در آبهای تیره اعماق، خفته بود:
یک مشت آرزو !